فراز و فرود کتابخانه مسجد اعظم در گفتگو با حجت الاسلام والمسلمین محمد نظری مدیر سابق حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
در آن زمان که ما مدیر حرم بودیم، کتابخانه مسجد اعظم، به خاطر اختلافات بین آستان با مسجد اعظم، حالت خاصی پیدا کرده بود. با اینکه متولی کتابخانه مرحوم آقای دانش آشتیانی بودند، اما ایشان مریض و در خانه بودند. مرحوم آقاصادق میفرمودند که ما در این بحث دخالت نداریم. در میان این اختلافها، کتابخانه با انبوهی از کتابها و چند طلبه پیرمردی مانده بود که این بندگان خدا اصلا دیگر به کارهای روزمره خودشان هم نمیتوانستند برسند، اصلا حواس نداشتند. این آقایان از طرف درب حیاط که به مخزن کتابخانه باز میشد، رفت و آمد میکردند. مرحوم آقای آل اسحاق مسئول کتابخانه بود. ایشان یکی دو رفیق داشت که پیرمرد بودند، یکی آقای مهدوی، مقسم شهریه آقای خوئی بود. خود ما از ایشان شهریه میگرفتیم. این آقایان ساعاتی به کتابخانه میآمدند، صحبتی میکردند و میرفتند. مرحوم آقای آل اسحاق، پیش ما میآمد و گلایه میکرد که به من حقوق نمیدهند. پیش آقای مسعودی میرفتیم، ایشان کمکهایی میکرد. کمکها در حد مختصر بود.
من مکرر از پشت کتابخانه رد میشدم و میدیدم که در باز است و داخل مخزن میرفتم و دوری میزدم، میدیدم که هیچ کسی نیست. یک دفعه، دو دفعه، شب، روز ... صبح زود میآمدم و میدیدم که در باز است و یعنی از شب در باز بوده است. به بچههایی که در مسجد اعظم بودند میگفتم که شما هوای اینجا را دارید؟ میگفتند که بله ما اینجا هستیم، اگر در باز باشد، میبندیم، اما نه ... خود حاج آقا اینجا میآیند و میروند و ما کاری نداریم.
یک وقتی خود من در آن خلوتی رفتم و در یک گوشهای تعدادی جعبه کتاب همینطوری ریخته بود، کتابها را نگاه کردم، دیدم که عجب! چه کتابهای زیبا و قیمتی. خدایا! اینها اینجا همینطوری روی زمین است... مردم کفشها را در حرم روی زمین میدزدند ... اما این کتابها... هر کدام از این کتابها، کلی قیمت دارد. آخر چرا اینطوری است؟
من همان وقت یک زنجیر و قفلی آوردم و به در مسجد اعظم زدم. چون مدیر بودم و میتوانستم این کار را بکنم. در کتابخانه را قفل کردم. فردا صبح آقای آل اسحاق آمد و گفت که به در کتابخانه قفل زدهاند. گفتم حاج آقا، شما چطور در کتابخانه را باز میگذارید و میروید؟ شما و ما طلبه هستیم. این کتابها خیلی قیمت دارند. برخی کتابها به حالت برجسته مرغ و گل بود و در آن نوشته بودند و خیلی قیمتی. کتابهای دیگر هم همینطور ... کتابهای خطی ... این کتابها در دسترس هستند. چرا شما اینگونه میکنید؟ ایشان گفتند من کسی را ندارم، تنها هستم. به ایشان گفتم حاج آقا بیزحمت دیگر از این در رفت و آمد نکنید. من از قدرت خودم استفاده میکنم و دیگر اجازه نمیدهم که از این در رفت و آمد کنید. از در داخل کتابخانه رفت و آمد کنید. از طرف حیاط رفت و آمد ممنوع است. بعد پیش آقای مسعودی رفتم و گفتم که حاج آقا به هر حال این کتابخانه مربوط به آقای بروجردی و آقای دانش است، اما ما هم مسئول هستیم. ما نباید اجازه دهیم که اینگونه بی سر و صاحب باشد. آخر باید چه کنیم؟ این که وضع نشد؟ بحث اختلاف شما و آقای .... آقای رسولی اراکی، آقای صادقی واعظ حتی خود آقای علوی بروجردی که آن وقت کنار بودند و دخالت نمیکردند، همه اینها را ما با مرحوم آقای آقا صادق واسطه کردیم، که آقا بیایید با همدیگر کنار بیاییم. کاری است که شده. حتی خود من خدا شاهد است دو مرتبه تلفن را از واسطهها مانند حاج آقا رسولی و آقای صادقی واعظ گرفتم و گفتم که شماره مخصوص خود ایشان را به من بدهید، خودم با ایشان صحبت کنم. به ایشان تلفن کردم و سلام و احوال و ... گفتم حاج آقا، من نظری، مدیر حرم هستم، میخواهم چند کلمه با شما صحبت کنم، بلافاصله ایشان گوشی را میگذاشت. به هر حال نشد که ما خدمت ایشان برسیم. به آقایان هم مثل آقای فاضل عرض میکردم که اینطور ناجور است، به هر حال باید چه کار کرد؟ همه میگفتند که شما کار خودتان را بکنید، ان شاءالله ایشان هم راضی میشوند. اما نشد که نشد ... تا آخر هم راضی نشد.
راجع به کتابخانه به آقای مسعودی گفتم که واقعا وحشتناک است، به داد کتابخانه برسید. بلاخره آقای مسعودی با آقای استادی که آن موقع مدیر حوزه بودند، ایشان به دفتر تولیت آمدند و من هم در آن جلسه بودم، در این زمینه صحبت شد. آنچه که دیده بودم و اوضاع کتابخانه را برای آقای استادی گفتم. گفتم حاج آقا، شما واقعا به داد کتابخانه برسید ... شما که خیلی بهتر از ما به کتابخانه وارد هستید، خود شما فهرست کتابخانه را نوشتید، کاملا آشنا هستید. ایشان گفت: بله بله همینطور است. گفتم اما الان کتابخانه در حال از بین رفتن است. الان باید چه کار کنیم؟ خلاصه ایشان رفتند و با آقای دانش صحبت کردند و ... بقیه کارها با خود ایشان بود.
آقای دانش کتابخانه مسجد اعظم را به دست آقای استادی به عنوان مدیر حوزه سپرد. آقای استادی هم تشریف آوردند و مدیریت کردند. اوایلی که آقای استادی آمدند، به آقای مسعودی گفتند که اگر من به آنجا بیایم، باید به من کمک کنید، کسی به من پول نمیدهد و خود من هم ندارم و شما باید کمک کنید. گفتم حاج آقا شما هرچه بخواهید ما به شما میدهیم. فقط این کتابخانه حفظ شود و شما در کتابخانه مستقر بشوید. لذا ایشان آمدند و اتاقی و امکاناتی و همه برنامهها را برای ایشان فراهم کردیم. تا اینکه اوضاع تغییر کرد و از حدود سال 1383 به بعد که دیگر بنده در مدیریت حرم نبودم و در بخش دیگری از حرم خدمت میکردم.
قضیه ساخت و سازهای حرم شروع شده بود. توسعه حرم از طرف قبله را داشتیم. بخشی هم به حیاط مسجد اعظم برخورد. مسجد اعظم در طرف قبله، باغچهای و مغازههایی داشت که همه اینها را به عنوان طرح توسعه حرم، بلاخره گفتند. که البته هر کدام از آنها مسئلهای داشت که انجام شد و الان در طرح توسعه حرم قرار گرفته است. تغییراتی ایجاد شد. مسجد اعظم دفتری داشت که در صحن جواد الائمه قرار گفت. شبستانی که جلوی آن یک راهرو بود، الان یکی از طرفهای صحن جواد الائمه قرار گرفته است. وضوخانهها به طور کلی تغییر کرد. کتابخانه به طور کلی تغییر کرد. محلی که الان کتابخانه در آن احداث شده، در ابتدا یک جای خالی بود. ابتدا ما اینجا را به کلانتری داده بودیم. وقتی وضوخانه ساخته شد، در طبقه بالای آن و این اواخر زمینهای باطلی که بود، در اینجا چند اتاق به عنوان آسایشگاه خدام ساختیم، مدتی هم آسایشگاه خدام بود. ابتدا دفتری در راهروی مسجد اعظم به کلانتری داده بودیم، وقتی راهرو خراب شد که به عنوان صحن شود، کلانتری به محل آسایشگاه منتقل شد. ادامه داشت تا اینکه آقای آقا صادق مرحوم شدند و مرحوم آقا حمید(محمدباقر) و آقا محمدرضا بروجردی تشریف آوردند و صحبت کردیم و آنها هم امور مسجد اعظم را به آیت الله علوی بروجردی سپردند.
تا زمانی که آیت الله استادی در رأس کتابخانه بود، هر هزینهای که میشد، آستانه میپرداخت. شاید هم آقای استادی بخشی از پولهای خود در حوزه را هم هزینه میکرد، ولی ما پای کار ایستاده بودیم، اگر هم حوزه پول نمیداد، نمیداد ... شاید جاهایی آقای استادی ناراحت میشد که چرا دیر دادید؟ چرا کم دادید؟ در هر صورت از خودش هم میگذاشت. رابطه آقای استادی با آقای مسعودی خیلی دوستانه بود، خیلی با هم رفیق بودند. یک موقع هم شوخی و بحثهایی بود ... گاهی آستانه فاکتورها را دیر میداد، آقای استادی ناراحت میشد، میگفت، نمیخواهید بدهید، ندهید، خودم میروم و میگیرم. در روابط دوستانه این طور چیزها پیش میآید. اما واقعا آقای مسعودی هیچ چیزی را راجع به کتابخانه، فروگذار نمیکردند. شاید به صورت دوستانه مثلا میگفتند برو از آقای آشتیانی یا از فلانی بگیر، ولی همیشه به ما دستور میدادند که کتابخانه هر آنچه را که میخواهد، انجام دهید. ما هم همین کار را میکردیم، سعی میکردیم که هر آنچه ایشان میخواهد، انجام دهیم. ایشان هم بعد از مدتی از مدیریت حوزه رفتند و کتابخانه به دست آقای بوشهری رسید. از آن به بعد دیگر مقداری کارها کند شد. وقتی کتابخانه به دست آقای بوشهری رسید، آقای استادی کاملا کنار کشیده بود، حتی مسجد اعظم را هم کنار گذاشت. آقای استادی میگفت، وقتی که قرار شد آقای آشتیانی کتابخانه را به من واگذار کند، گفت پس من کتابخانه را به شخص شما واگذار میکنم، گفتم نه، به مدیر حوزه واگذار کنید. چون معلوم نیست من هم تا چه مدتی باشم. برنامه را اینگونه تنظیم کرده بودند که به خاطر اهمیت کتابخانه مسجد اعظم، این کتابخانه زیر نظر مدیر حوزه برود، تا وضعیت سازمانی آن هم بهتر شود. دیگر از بعد از آن را دقیقا اطلاع ندارم که در حال حاضر کتابخانه چگونه اداره میشود.