حمدله... اي پسر که من پير شدم و ضعيفي و بي توشي بر من چيره شده و منشور عزل زندگاني از موي خويش بر روي همي بينم که آن کتابت را دست چاره جويان سپردن نتوانند...
(آغاز)
... و هر هنري که مي دانستم از هر يک بابي در اين کتاب ياد کردم و هميشه عادت من چنين بوده که سخن حق و نصيحت را از هيچکس دريغ نمي کردم و شصت سال عمر را بدين سيرت به سر آوردم
(انجام)